این پیاده روی لعنتی هم به من پوزخند می زند !
جای پاهایت ...
عطر نفس هایت را به من نشان می دهد
و دهن کجی می کند ...
با زبان بی زبانی می خواهد خاطرات
به جا مانده به روی خودش را به رخم بکشد ...
که من نمی توانم ...
که تو نیستی ...
که ما پنهان از همیم ... !
عذاب آور است داشتن خاطراتت و نداشتن خودت ...!